
نقد و بررسی فیلم هیولایی فرا می خواند
همه ما انسان ها هیولایی در درون خود داریم. نقاط تاریک روحمان که گاهی در کابوسهای شبانه ما را احاطه می کنند. این نقاط تاریک گاهی به صورت عذاب وجدان نیز در ما ظاهر می شوند. در فیلم هیولایی فرا می خواند می بینیم که آیا این هیولا علاوه بر ایجاد خشونت می توانند کارکردی مفید داشته باشند و تبدیل به منبع قدرتی برای انسان شوند. آیا انسان هنگام مواجهه با غم و شرایط ناگوار از این هیولا به عنوان یک مرکز قدرت دهی بهره ببرد. در این فیلم قهرمان داستان توسط ناملایمات زندگی مرتبا زمین می خورد. این هیولای درونش است که او را در برابر مشکلات زندگی آماده می کند. این هیولا سعی می کند به کمک کند تا در برابر حوادث زندگی کم نیاورد.
نویسنده رمان « هیولایی فرا می خواند » یعنی پاتریک نِس و تصویرگر این رمان یعنی جیم کِی در سال 2012 برای این رمان جوایز زیادی کسب کردند. اما در سال 2016 جی. ای. بایونا با خلق سینمایی این اثر توانست توجه مخاطبین زیادی را کسب کند. او با استفاده از جلوههای ویژه لایواکشن و انیمیشن کاغذی اثر بسیار جذابی را ایجاد کرد که توانست احساسات مخاطبین زیادی را به چالش بکشد.

داستان فیلم هیولایی فرا می خواند
کانر اومالی که نقش او را وئیس مکدوگال بازی می کند، یک پسربچه تنها و غمگین است. او که هنوز برای مرد شدن کوچک است و تنها 12 سال سن دارد، بسیار بیشتر از سنش میفهمد. مادر کانر با بازی فلیسیتی جونز به بیماری سرطان مبتلا است. او در حال مبارزه با مرگ میباشد، در حالی که هیچ امیدی به زندگی او باقی نمانده است. پدر کانر با بازی توبی کِبل که با آن ها زندگی نمی کند، به ندرت پسر کوچکش و همسر سابقش سر می زند و آنها را تنها گذاشته است. در عین حال کانر مادر بزرگی سرد و مغرور دارد که با او نیز نمی تواند ارتباط برقرار کند. مدرسه نیز جای آرامش بخش برای او نیست زیرا توسط قلدرها به جهنم تبدیل شده است.
یک شب هیولایی نزد کانر ظاهر می شود و نعره کنان به او می گوید که کانر، من بخاطر تو آمده ام. این هیولای غولپیکر در قامت درختی بزرگ و تنومند است. این هیولا در ساعت 12:07 ظاهر می شود و به کانر می گوید که تنها چهار بار دیگر نزد او خواهد آمد. این هیولا در سه دفعه بعد که نزد کانر میآید قصهای برای او تعریف میکند. کانر در عوض داستان هایی که هیولا برای او تعریف می کند باید از کابوسهای ترسناک شبانهاش برای هیولا حرف بزند.
قصههایی که هیولا برای کانر تعریف می کند پیچیدگی و گنگی ذات بشر را نمایان میکنند. این داستان ها خوبی و بدی، خشم و مهربانی، ترس و وحشیگری را با هم ادغام می کند. این داستانها این باور که برای هر چیزی باید یک پایان خوش باشد را به باد انتقاد میگیرند. داستان اولی که هیولا برای کانر تعریف می کند دربارهی یک پادشاه، نامادری بدجنس، شاهزاده و عشق حقیقی است. این داستان بر خلاف انتظارات پایان خوش، به صورت وارونه بیان میشوند.
قصهی دوم هیولا داستان یک عطار و فردی دیگر است. که پایان این داستان نیز یه دلیل کوتهبینی یکی و خودخواهی دیگری فاجعه بار است. داستان آخر هیولا در مورد یک مرد نامرئی که آرزو دیده شدن داشت، بود. بعد ازاین داستان ها پسر جرات بیان کابوسهای خود را پیدا میکرد. او میداند که شاید حقیقت کلامش باعث نابودی او شود که البته اینگونه نخواهد شد.
هیولایی فرا می خواند جستجویی قدرتمند درباره بیرون آمدن از منجلاب غم است. هدف هیولا در این فیلم خلاصکردن کانر از شر قلدرهای مدرسه یا نجات مادرش نیست. در این فیلم هیولا التیام بخش دردهای کانر با وجود سن پایین اوست. خشم کانر باید تخلیه شود و او باید بتواند با اندوهش مقابله کند تا زندگی خود را با آرامش به پیش ببرد. او باید با بزرگترین مشکلش یعنی بیماری مادرش کنار بیاید و آماده وداع با او شود.